Monday, January 10, 2011

کوچه بن بست و مجتمع سبحان

 با اینکه یک سال و نیم از اون ماجرا گذشته بود  و حالا اومده بود امریکا ولی بازم ترس رو میشد تو چهرش دید. خونشون سه طبقه است. میگفت :" رفتم بیرون یه سر و گوشی آب بدم. تا تجریش رفتم موبایلم زنگ خورد. مامان بود فقط دو کلمه گفت: نیا خونه".  دو تا جوون کتک خورده  تو کوچشون گیر کرده بودن. باباش در رو براشون باز میکنه و سریع میبره تو خونه و همه درها رو هم قفل میکنه. بسیجی ها شک میکنن و از دیوار خونه مثل مور و ملخ بالا میرن. خانوادش از ترس سنگ اندازی بسیجیها جلوی پنجره نمیومدن.  همسایشون که طبقه سه بود میبینه چطور وحشیانه افتادن به جون ماشینهای تو پارکینگ زنگ میزنه و میگه به هیچ وجه در ورودی ساختمون نباید باز شه. دری فلزی که ورودی پارکینگ به ساختمون بود. در محکم فلزی باز نشد ولی کمونه کرده بود...  یک ساعت بعدش خبر اومد که مجتمع سبحان  هم همینطور شده.